امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

اولین قدم ها

پسرم دیشب برای اولین بار سه قدم راه رفت، مستقل و بدون کمک کسی و یا چیزی. البته قبلا یک قدم تونسته بود راه بره ولی چند قدم رو دیشب برای اولین بار طی کرد. آفرین به پسر گل خودم. پنج شنبه هم (24 مرداد) برای بار دوم با پدرش رفت آرایشگاه ولی این دفعه بر خلاف دفعه پیش کلی گریه کرده بود و یکی از افراد اونجا مجبور شده بود امیرحسین رو بگیره تا بتونن موهاشو کوتاه کنند. ولی قیافه جالب و مردونه ای پیدا کرده. پسرم دیگه برای خودش یک کیف آرایشگاه هم داره که فقط مخصوص خودشه.  
26 مرداد 1392

و ناگهان چقدر زود دیر می شود.

انا لله و انا الیه راجعون «و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکونی، آغازی بی پایان را می سراید" مادربزرگ مهربانم، خواهری داشت که سعی کرده بود بعد از فوت خواهرش، جای خالی را برای خواهر زاده هایش پر کند ولی درست بعد از 1سال و 10 ماه دوری خواهرش را تحمل نکرد و به او پیوست. درست به فاصله اختلاف سنی که دو خواهر داشتند و اکنون هر دو خواهر در گلزار شیخان در جوار شهدا و شیخ بزرگ میرزای قمی و در نزدیکی حرم آرام گرفته اند. خداوند روحشان را قرین رحمت خود کند ...
23 مرداد 1392

دندون پنجم

دندون پایینی امیرحسین امروز (22 مرداد)جوانه زد و پسرم در فک پایین صاحب سه دندون شد، این هم پسر با دندون ما، البته دندون پنجم در این عکس زیاد واضح نیست چون تازه از لثه در آمده ...
22 مرداد 1392

آب و آتش

بلاخره بعد از مدت ها یه پارک با امیرحسین رفتیم. پارکی که فکر کنم مورد علاقه خیلی از بچه ها باشه، حداقل پسر من که خیلی خوشش آمده بود، اول که با تعجب به همه نگاه می کرد و دست و پا می زد ولی بعد از یک مدتی با باباش رفتن آب بازی و دیگه این جا اوج هیجان بود براش. درست نزدیک یکی از فواره ها بودن و وقتی آب باز می شد می خورد به صورت امیرحسین. نکته مهم این بود که برای امیرحسین لباس آورده بودم ولی بیشتر از این که پسرم خیس بشه، باباش خیس شد  و لباسی هم نداشت. شیوه بازی به صورت عکس زیر بود، بیشتر امیرحسین هواپیما بازی توی یک هوای بارونی انجام می داد این هم پسر ما بعد از یک بازی درست حسابی، در حالی که خستگی امانش رو بریده بود. همه چیز خو...
20 مرداد 1392

این روز ها- ده ماه و بیست روزگی

امیرحسین از دیروز به طور واضح به پدرش بابا می گوید، البته با تلفظ خودش و آن هم " ب ب با ب ب با" است. دیشب هم که ساعت 12 از خواب بیدار شد، یاد گرفت که بای بای کند، همیشه یادش می دادیم ولی به این قشنگی انجام نداده بود و تازه یاد گرفته و همراه با آن می گه " ب بای". بلند شدن و ایستادنش هم خیلی بهتر شده و از هر چیزی بلند می شه و می ایستد. حدود 1 دقیقه هم بدون هیچ کمکی می تواند ایستادنش رو حفظ کند. کار جالب این روز هاش این است که خرس و یا قورباغه خاله اش رو توی تابش میذاره و سوار با روروئکش آن ها رو تاب می ده. البته دو سه بار هم سرش به تاب خورده و بعدش کلی گریه گریه و گریه کرده دیگه هیچ جا هم امن نیست و به راحتی از روی تختمون پایین می یاد،...
13 مرداد 1392

شب های قدر

این اولین سال حضور پسرم در این شب ها کنار ما بود. و من مطابق همیشه هیچ جا نرفتم ، به علت اذیت های امیرحسین. آخه درست چهارشنبه گذشته که از طرف پدرم، مهمون افطاری دانشگاهشون بودیم، سر نماز می رفت و مهر همه رو بر می داشت و یا از پشت چادر خانوم ها رو می گرفت و بلند می شد و کلی اونجا اذیت کرد، همین اتفاق سر افطاری مادربزرگم هم رخ داد و در موقع شام، مجبور شدم امیرحسین رو ببرم بیرون توی خیابون تا توی رستوران داد و بیداد راه نندازه و نتیجه این شد که هر سه شب خونه مامان بودیم و هیچ جایی نرفتیم. شب سوم امیرحسین کل مراسم رو بیدار بود و قران هم به سر گرفت و بعد درست ساعت 3:30 خوابید و صبح زودش همه رو از خواب بیدار کرد. امیدوارم خدا به حق قران گرفتن ...
11 مرداد 1392

اوتیت مدیا

نمی دونم الان چند وقته این پسر مریض هست ولی می دونم از دوشنبه هفته گذشته تا دیروز شب ها تقریبا بیدار بودیم. همه چیز هم از درد گوش شروع شد و امیرحسین مدام با مشت به سرش می زد، تا اینکه سه شننبه بردیمش مرکز کودک طالقانی و اونجا دکتر گفت گوشش ملتهبه و بهش قطره داد ولی شنیده بودم قطره گوش زیاد برای بچه ها تجویز نمی شه تا اینکه چهارشنبه بردیمش دکتر خودش و اون به محض دیدن گوش های امیرحسین گفت دچار التهاب و عفونت ( اوتیت مدیا ) شده است و گفت قطره هم استفاده نکنیم . این چند روز خوابش به شدت کم شده بود و وقتی سرش روی بالش می رفت با گریه بلند می شد و نمی گذاشت گوشش رو گرم کنیم و تنها راه آرامشش تاب خوردن بود( واقعا دست بابایی درد نکنه). دوشنبه دوبار...
9 مرداد 1392

افطاری

امروز امیرحسین جز مهمون های افطاری آزمایشگاه سیستم‌های هوشمند اطلاعات  بود. طبق روند هر ساله، امسال هم یک افطاری توی آزمایشگاه مون برگذار شد و من و امیرحسین و باباش هم شرکت کردیم. همین که نزدیک دانشکده رسیدیم استادم و پسر کوچولوش( آقا کیان) رو جلوی در دیدیم، امیرحسین که کلی از دیدن کیان ذوق کرده بود.( تو اون جمع با اون همه آدم بزرگ، یه بچه دیده بود) این اولین باری بود که پسرم آمده بود دانشگاه مامانشو از نزدیک ببینه و توی محیط دانشگاه کلی متعجب به همه نگاه می کرد. افطاری خوبی بود و برای من که به ندرت توی آزمایشگاه دیده می شدم، سبب خیر بود و باعث شد با بقیه بچه ها آشنایی پیدا کنم. پسرم هم با کیان، هواپیما سواری کردن،کیان تو ...
1 مرداد 1392
1